اینکه درست تو این روزها و تو این برهه ی زندگیم، ناگهان تو یکی از شبای سخت کشیک که شونزده ساعت سرپا بین اورژانس و بخش دویدم، دچار هموروئید ترومبوزه بشم، یکی از عجیب ترین و با‌معناترین اتفاقاتی بود که میتونست بیفته. انگار که همین جا جاش بود؛

- وقتی با حال مستاصل رفتم پیش استادمون، خانم دکتر ک. جراح، و اون بعد از معاینه با منطق محکمی گفت که باید اورژانسی تا یه ساعت دیگه عمل شم، تازه فهمیدم در جایگاه یه بیمار شنیدن اینکه باید یه عمل تهاجمی روی بدنت انجام شه، که اگه نتونی درست تصمیم بگیری پزشک رو به روت می ایسته و خیلی قاطع میگه که باید هرچی زودتر اقدام کنی، میتونی ام اینکارو نکنی اما بدتر میشه و اون نظرش اینه که راه دیگه ای نیست، یعنی چی. فهمیدم وقتی بیمارها جلوی چشمات گیج میشن و سوال های تکراری رو چند بار میپرسن بخاطر این نیست که نمیدونن یا نمیفهمن، خیلی خوب میفهمن. اونا فقط بدنشون رو دوس دارن، مریضیشون رو نمیتونن باور کنن، نقص و ضعف رو نمیتونن قبول کنن که ببینن، و خیلی ساده از این همه مواجهه ی مستقیم و اام ِتصمیم گیری قاطعانه نسبت به داشته ای که عزیزترین بخش زندگیشونه (بدن)، میترسن». چرا، چرا تاحالا ترسُ تو صورتشون ندیده بودم؟ چطور انقدر در نقش روپوش سفید پوشی که انگار همیشه اون طرف میز و استیشن نشسته غرق شده بودم که نتونستم همچین حالت انسانی ای رو بفهمم؟ چرا انقدر دیر لمس کردم؟


- یه سری خورده حساب هایی با حضرت ارحم الراحمین داشتم که داریم با هم صاف میکنیم.

- مامان، فقط مامان. تمام لحظه هایی که مامان از درد دستشو گرفته و داره آروم بی صدا درد میکشه و دستشو میماله و من گاهی جلوش وایسادم و گفتم مامان میدونم درد داری ولی بخند و تو دلم فکر کردم که چرا سخت میگیره یکم خودش کمک کنه . همه ی اینا از جلوی چشمم گذشت. وقتی کسی درد داره، وقتی عضویش ناراحته و تو آسیبه، روی نگاه آدم به تمام چیزها یه پرده ی غبارآلودی افتاده. فقط باید تجربه کنی تا جنس غبار رو درک کنی. من امروز یک دهم از مامان رو، از درد مامان، تمام اتاق عمل رفتن ها و ترس های پنهانیش که هیچ وقت به ما نشون نداده رو چشیدم. مزه تلخ


- نشونه ای از بدنم. از درون ِسلولام. بازتابی از رفتار من باهاشون. از سلول های آنالم عذر خواستم. بهشون گفتم که حق دارن. مدت طولانیه که نادیده شون گرفتم. انقدر غرق اطراف بودم، انقدر بدنمو مثل یه روبات فرض کردم که دیگه خیلی وقته به هیچ کجاش تک تک سر نمیزنم. به تمام اون بن بست ها و پیچ های بدنم. بین سلولام. درکی از حالاتشون ندارم. زبانشونو بلد نیستم. انقدر بلد نیستم که گذاشتم یکی از کشورام به شورش بیفته و حالا نماینده فرستادم تا ببینم اصلا زمینی ان یا مریخی! حالام پلیس های ضدشورشُ فرستادم تا قلع و قمشون کنم! بابا یکم آروم تر. شاید حرف حساب داشته باشن! به همشون گفتم ممنونم که تا اینجا تحمل کردن. از این به بعد باید هشیارتر باشم. بدن، خیلی ارزشمنده. این اعضاء فروتن و پرکارِ همیشه در خدمت.


همچنان دریافتی ها ادامه داره


مشخصات

آخرین جستجو ها