یه سری کوچه های پرت و پر از درخت هست که توی خواب هام گاهی میبینم. کوچه هایی که به سراشیبی میرسه و دوباره بالا میره. توی نقطه ای از شهرِ که از ارتفاع دیدی به باقی قسمت ها داره. توی خوابم زیاد از این کوچه ها گذاشتم. قشنگیش اینجاست مکان همون مکانه و مشترکه، اما رویاهای من متفاوتن. دیشب توی همون کوچه ها بودم. انگار از پیش مامان داشتم برمیگشتم، یا میرفتم؟ نمیدونم. هوا رو به تاریکی بود و چراغ ها دونه دونه در حال روشن شدن. ترس مبهمی زیر پوستم بود. انگار میدونستم نیرویی درونم بیدار شده و حالا باید باهاش رو به رو شم، و منِ که خودمو میشناسم، از گرد و خاک اون رستاخیز که هنوز از دور مشخص بود و به من نرسیده بود، ترسیده بودم. برای فرونشوندن ترس و آتش درونم، توی یکی از کوچه های سراشیبی شروع کردن به دویدن. دویدم، دویدم، بدنم حس سبکی داشت. درد و حرکت ِپاها رو حس نمیکردم. فقط با ریتم هماهنگِ حرکت آونگی دست ها در کنار بدنم و جلو عقب رفتن پاها، کوچه ها رو رد میکردم. از کنا کوچه ها و آدما میگذشتم. حساب دویدنم از دستم در رفته بود. شب شد، و دوباره روز. من دور حلقه ای که مدام توی اون کوچه ها طی میشد، فصل ها رو، زمان رو، و خودم رو دویدم

مشخصات

آخرین جستجو ها