از راه به منزگاه



از تمام اون صحنه های غریب که از شدت فشار صورتم رو آتش زده بود، از لا به لای تمام اون جسدها، با رشادت مردن ها، عشق ها، حسرت ها، خون هایی که ریخته شد، مبارزه ای که تا آخرین لحظه ادامه پیدا کرد، آدمایی که از جون خودشون گذشتن، حرکت های کوچیکی که شاید تکی معنایی نداشت اما وقتی جمع شد مثل یه سیل همه چیزُ با خودش برد، از تمام حسرت ها و آرزوهایی که توی دست های مشت شده و سینه های تیر خورده دفن شد، از تمام چیزی که یه انسان داشت که اون زندگیش بود و وسط گذاشته شد، از بین صدای جیغ ها و تفنگ ها، از همه ی جان ها که مثل برگ فرو ریختن و از اون جوونه که توی طوفان و بهمن بین سنگلاخ ها زنده موند، بالا اومد و بالاخره راه خودشو به خورشید پیدا کرد، من فقط تابش یک نور رو دیدم که به منشورِ بیست‌وجهیِ زندگی تابید و هزار رنگ شد؛ معنا.


Mr. Sunshine, South Korean TV Television 2018


تاریخ جنگ ها، آدم هایی که تباه میشن همیشه منو متاثر میکنه. بخصوص وقتی جنگ از زبان اشخاص، با روایتِ شخصی تعریف میشه. اون تجربه یک راست توی وجود میشینه و از آدم عبور میکنه. همیشه با خودم فکر میکنم اگه زمان انقلاب بودم جزو گروه های شورشی میشدم. اینو توی خودم زیاد دیدم همیشه. وقتی فیلم "سیانور" رو هم میدیدم همینجوری بودم. برای منی که همیشه دنبال لمس واقعی اون فضای اطرافِ یک انقلاب بودم، فیلم خیلی شگفت آور بود. و اونجا، توی آخیرن سکانس، وقتی یکی از اعضا قبل از دستگیریش سیانور رو خورد، تو ذهنم فقط یک کلمه بود؛ تباهی. 
مدام فکر میکنم به اون "معنا".
فکر کن اون چه "آرمان" ایه که تو حاضری توی هر تعقیب و گریز، مرگُ توی دهنت نگه داری و فقط به اندازه ی قورت دادن، تصمیم توی یه لحظه _این جرعه آبُ قورت بدم یا نه_ باهاش فاصله داشته باشی این "معنا" از چه جنسیه؟ نمیتونم حرف آدم هایی رو که اینکار، مبارزات ایدئولوژیکی رو تباه میدونن درک کنم. داریم از جان هایی حرف میزنیم که یکی بعد از دیگری مثل برگ بر زمین میریزن. از قطع ابدی ِحیات زمینی ِ یک انسان. پرونده ی این آدم ها، به راحتی با یک مخالفت یا بی ارزش شمردنِ صرف، بسته نمیشه. همه چی خیلی جدیه.

بله، هر مشکلی برای خودش یکجور مشکله و چون انسان اونُ حس میکنه، براساس اون زندگیش به سمت و سوی مختلف میره، پس وجودِ با اهمیتی داره. رنج همیشه رنجه و جان‌کاه. اما، حسی که الان ازش حرف میزنم، حسیه که در حین خوندنِ تجربیات یک زندانی آشویتس هم داشتم. هرچقدر هم در این مورد صحبت کنیم که همه رنج ها، برای جان های آدمی دردآوردن و شاید ذهن دوس داشته باشه بگه که در وارد شدن مصیبت ها، هیچ رنجی بر دیگری برتری نداره، اما همیشه یک نقطه ی شعله وری از درون باقی میمونه که در صداقت ِ بی رحمانه، میدونه با خودش چند چنده. و اون نقطه امان از اون نقطه وقتی شروع میکنه به لهیب گرفتن، شوریدن، آوای اعتراض سر دادن که آی انسان! حواست هست داری چه رنجی میکشی؟ آیا ارزشِ رنجی که میکشی رو داری؟

بیشتر و بیشتر دارم درمورد "معنادرمانی" ای که در کتاب دکتر فرنکل ازش گفته میشه با همزمانی ها برخورد میکنم.
اون نقطه ی پررنگِ شعله ور، شوریده که؛ این تو، واقعا خلاصه شدی توی این خمودگی، روزمرگی، خواب های کسالت آور، ترس های فشرده، پرخاشگری ها و ول چرخیدن ها؟ تو ته رنجت چی بوده محیا؟ تو متعلق به نسلی هستی که جوان هاش (خودتم همینجایی) برای هم انواع ترس رو مسیج میکنن و در اون نوشته ن که پنج مدل ترس بیشتر نداریم : ترس از مرگ، ترس از آینده، ترس از "پسورد یا یوزر نیم اشتباه است." ، ترس از هشتاد تا میس کال از مامان، و ترس از صدای "با نام و یادخدا داوطلبین گرامی دفترچه ها را از روی زمین بردارید و شروع کنید." همه ش همنیه؟ ما از اینا میترسیم؟ ما دلهره ی تنفگ دست گرفتن، ترس از اینکه ندونی عزیزات زنده ن یا مرده، در لحظه سر مرگ و زندگیت قمار کردن، فدا کردنِ خودت برای یه آرمان بزرگتر ما میدونیم اینا رو چجوری میشه تصور کرد اصلا؟ سزاست توی این هوای مسموم از گرتِ خوابی که همه جا ریخته شده چه بلایی سر خودمون بیاریم، از عجز و شرم؟

احساس میکنم در یک خامی عمیقی دست و پا میزنم. معنای زندگی من چیه؟ من برای چی حاضرم جونمو بدم؟
من چه رنجی رو دارم هر روز انتخاب میکنم؟ آیا ارزش رنجی که میکشم رو دارم؟

یه سری کوچه های پرت و پر از درخت هست که توی خواب هام گاهی میبینم. کوچه هایی که به سراشیبی میرسه و دوباره بالا میره. توی نقطه ای از شهرِ که از ارتفاع دیدی به باقی قسمت ها داره. توی خوابم زیاد از این کوچه ها گذاشتم. قشنگیش اینجاست مکان همون مکانه و مشترکه، اما رویاهای من متفاوتن. دیشب توی همون کوچه ها بودم. انگار از پیش مامان داشتم برمیگشتم، یا میرفتم؟ نمیدونم. هوا رو به تاریکی بود و چراغ ها دونه دونه در حال روشن شدن. ترس مبهمی زیر پوستم بود. انگار میدونستم نیرویی درونم بیدار شده و حالا باید باهاش رو به رو شم، و منِ که خودمو میشناسم، از گرد و خاک اون رستاخیز که هنوز از دور مشخص بود و به من نرسیده بود، ترسیده بودم. برای فرونشوندن ترس و آتش درونم، توی یکی از کوچه های سراشیبی شروع کردن به دویدن. دویدم، دویدم، بدنم حس سبکی داشت. درد و حرکت ِپاها رو حس نمیکردم. فقط با ریتم هماهنگِ حرکت آونگی دست ها در کنار بدنم و جلو عقب رفتن پاها، کوچه ها رو رد میکردم. از کنا کوچه ها و آدما میگذشتم. حساب دویدنم از دستم در رفته بود. شب شد، و دوباره روز. من دور حلقه ای که مدام توی اون کوچه ها طی میشد، فصل ها رو، زمان رو، و خودم رو دویدم

اینکه درست تو این روزها و تو این برهه ی زندگیم، ناگهان تو یکی از شبای سخت کشیک که شونزده ساعت سرپا بین اورژانس و بخش دویدم، دچار هموروئید ترومبوزه بشم، یکی از عجیب ترین و با‌معناترین اتفاقاتی بود که میتونست بیفته. انگار که همین جا جاش بود؛

- وقتی با حال مستاصل رفتم پیش استادمون، خانم دکتر ک. جراح، و اون بعد از معاینه با منطق محکمی گفت که باید اورژانسی تا یه ساعت دیگه عمل شم، تازه فهمیدم در جایگاه یه بیمار شنیدن اینکه باید یه عمل تهاجمی روی بدنت انجام شه، که اگه نتونی درست تصمیم بگیری پزشک رو به روت می ایسته و خیلی قاطع میگه که باید هرچی زودتر اقدام کنی، میتونی ام اینکارو نکنی اما بدتر میشه و اون نظرش اینه که راه دیگه ای نیست، یعنی چی. فهمیدم وقتی بیمارها جلوی چشمات گیج میشن و سوال های تکراری رو چند بار میپرسن بخاطر این نیست که نمیدونن یا نمیفهمن، خیلی خوب میفهمن. اونا فقط بدنشون رو دوس دارن، مریضیشون رو نمیتونن باور کنن، نقص و ضعف رو نمیتونن قبول کنن که ببینن، و خیلی ساده از این همه مواجهه ی مستقیم و اام ِتصمیم گیری قاطعانه نسبت به داشته ای که عزیزترین بخش زندگیشونه (بدن)، میترسن». چرا، چرا تاحالا ترسُ تو صورتشون ندیده بودم؟ چطور انقدر در نقش روپوش سفید پوشی که انگار همیشه اون طرف میز و استیشن نشسته غرق شده بودم که نتونستم همچین حالت انسانی ای رو بفهمم؟ چرا انقدر دیر لمس کردم؟


- یه سری خورده حساب هایی با حضرت ارحم الراحمین داشتم که داریم با هم صاف میکنیم.

- مامان، فقط مامان. تمام لحظه هایی که مامان از درد دستشو گرفته و داره آروم بی صدا درد میکشه و دستشو میماله و من گاهی جلوش وایسادم و گفتم مامان میدونم درد داری ولی بخند و تو دلم فکر کردم که چرا سخت میگیره یکم خودش کمک کنه . همه ی اینا از جلوی چشمم گذشت. وقتی کسی درد داره، وقتی عضویش ناراحته و تو آسیبه، روی نگاه آدم به تمام چیزها یه پرده ی غبارآلودی افتاده. فقط باید تجربه کنی تا جنس غبار رو درک کنی. من امروز یک دهم از مامان رو، از درد مامان، تمام اتاق عمل رفتن ها و ترس های پنهانیش که هیچ وقت به ما نشون نداده رو چشیدم. مزه تلخ


- نشونه ای از بدنم. از درون ِسلولام. بازتابی از رفتار من باهاشون. از سلول های آنالم عذر خواستم. بهشون گفتم که حق دارن. مدت طولانیه که نادیده شون گرفتم. انقدر غرق اطراف بودم، انقدر بدنمو مثل یه روبات فرض کردم که دیگه خیلی وقته به هیچ کجاش تک تک سر نمیزنم. به تمام اون بن بست ها و پیچ های بدنم. بین سلولام. درکی از حالاتشون ندارم. زبانشونو بلد نیستم. انقدر بلد نیستم که گذاشتم یکی از کشورام به شورش بیفته و حالا نماینده فرستادم تا ببینم اصلا زمینی ان یا مریخی! حالام پلیس های ضدشورشُ فرستادم تا قلع و قمشون کنم! بابا یکم آروم تر. شاید حرف حساب داشته باشن! به همشون گفتم ممنونم که تا اینجا تحمل کردن. از این به بعد باید هشیارتر باشم. بدن، خیلی ارزشمنده. این اعضاء فروتن و پرکارِ همیشه در خدمت.


همچنان دریافتی ها ادامه داره


از اولین روزی که شروع کردم به نوشتن تقریبا هفت سال میگذره. هفت سالی که هر لحظه با بلوغ و رشد همراه بوده. با اینکه تو همه ی این هفت سال (که مصادف بود با عبورم از دنیای نوجوونی و وارد شدنم به بزرگسالی و تمام چالش هاش)، به لحظه لحظه های این رشد هشیار نبودم، اما وقتی با فواصل کوتاه می ایستم و به پشت سر نگاه میکنم میبینم حقا و حقیقتا که تمام موجودات تو این دنیا به سمت کمال و رشد در حال حرکتن. این حرکت» تو ذره ذره ی عالم هست و چه خدای حیرت انگیزی داریم که اینطور با قوانینش، جهانُ کامل و پویا کرده.

به توصیه ی شریک» دارم این وبلاگ رو شروع میکنم.
جایی که توش ساده و صمیمی فقط بتونم هرچی تو ذهنم میگذره رو پیاده کنم. درواقع پیشنهادش از اونجا شروع شد که داشتم از یکی از مریض ها برای شریک تعریف میکردم که گفت چرا اینا رو با بقیه تقسیم نمیکنی؟ اینا تجاربی ان که میتونه به درد آدمای دیگه هم بخوره. من از این گفتم که چطور درگیر اون ایده آلگرایی در نوشتن هستم. از اینکه هم دلم میخواهد به زیبایی ادبی نوشته بها بدم و هم گزارش وقایع زندگیم رو داشته باشم. اما خیلی وقت ها طی این مسیر، یکی فدای اون یکی میشه. نتیجتا مطلب ممکنه حیف بشه و هیچ وقت بازگو نشه. میدونم بالاخره جایی هست که هردو چیزی که در نظر من مهمن تو نوشتن، به نقطه ی مشترکی برسن. شاید من نیاز دارم مهارت بیشتری بدست بیارم تا به اون نقطه برسم و این هم، با مدام نوشتن و نوشتن اتفاق میفته.

و حالا،
من اینجام.
دانشجوی سال آخر پزشکی هستم.
از اونجایی که هفائستوس انرژی غالب شخصیت منه، همیشه با خودم میگفتم آدمای دیگه ای هستن که دارن از تجربیات دانشجوییشون مینویسن و خب چه فرقی میکنه که منم وارد این حیطه بشم یا نه. ولی همونطور که دارم کم کم هفائستوس رو تو خودم تعدیل میکنم و به حس ارزشمندی از دیدهای مختلف میرسم، الان مطمئنم که هرچند نفر تو عالم هم که باشن و کار یکسانی انجام بدن، باز در انتها نتیجه متفاوته و این دلیل نمیشه که اون کارُ به این بهانه شروع نکنیم. انجام دادن کارها تو دست ِهرکس، مثل غذا پختن و دست پخت های مختلف میمونه. هرکس یه طعم و رنگ و دستی داره. یه افزودنی های خاص داره که غذاشو طعمِ مال خودش میکنه. بنابراین میخوام از امروز بنویسم چیزها رو بنویسم. تا هنوز سلامتی و حیات هست.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها